۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

من سیاهم تو سفید ...


تا جایی که چشم کار می کرد دشت بود ...
سبزه ها در میان باد بر روی تپه ها می رقصیدند ...
آفتاب نور زردش را بر دشت پهن کرده بود ...

در دور دست اسب سفیدی بود با سواری غریبه ...
سایه شان پیدا بود از این فاصله ...
نا گاه انسان سواره از اسب پیاده شد و از او با سرعت دور شد ...

سفید اسب سرمست بود از اینکه آن انسان دمی در کنارش بوده ...
در افکارش غوطه می خورد ...
فکر یالش بود که در میان انگشتان آن انسان گمشده بودند ...
.
.
.
به خود آمد ... دید تنهاست ...
به هر سو رو کرد انسانش را نیافت ...

مضطرب یورتمه میرفت در دشت ...
اشکش سرازیر شده بود ...
.
.
.
.
از دور ...
سیاه اسبی آرام آرام به اسب سفید نزدیک شد ...
سفید اسب از انسان گمشده اش شیهه می کرد ...
اسب سیاه با لذت شیهه های اسب سفید را می شنید ...
برایش این شیهه ها لذت بخش بودند ...
گاه گاه خود نیز شیهه ای می کشید تا احساس تنهایی نکند اسب سفید ...

سیاه اسب به سفید گفت ... :
چرا هنوز برایش شیهه می کنی !
او انسان است ... انسانها معنای شیهه ی من و تو را نخواهند فهمید ...
انسانها معنای لذت کنار ما اسبها بودن را نمی فهمند ...
من نیز مثل تو ... سواری داده ام گاهی شاید به این انسانهای دون ...
چرا دنبالش می گردی ...
انسانها زبان اسبها را نمی فهمند ...
با من سخن بگو ...
با من که اسب هستم ...
با من که تو را می فهمم ...
با من که تو را دوست دارم تا اعماق وجودم ...

سفید اسب گفت :
چه کنم هر کجا را می نگرم یادی , خاطری , چیزی از آن انسان را می بینم ... !

سپس با چشمانی مملو از امیدواری به سیاه اسب خیره شد و از او پرسید :
ببینم تو می توانی ...
تو می توانی ... به من کمک کنی تا اسبی بیابم ... ؟
.
.
.
.
سیاه اسب سکوت کرد و آرام گریست ...




88.6.25
ستاره ای کم نور



۱ نظر:

  1. باران ستاره اتاقت را پر کرد ...
    و تو در تاریکی گم شده ای
    انسان مه آلود !



    سهراب سپهری (لولوی شیشه ای)

    پاسخحذف