۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مثل همیشه ... فنجان مشترک ...



دوباره در این کافه ...
پشت همان میز همیشگی کنار پنجره روبرویم نشسته ای ...

مثل همیشه آن مرد آمد ...
و پرسید :
مثل همیشه یک فنجان برای دو نفرتان ... ؟

مثل همیشه خندیدیم و گفتیم ... آری
لطفا مثل همیشه همان فنجان دفعات قبل را بیاورید ...
و باز هم مثل همیشه همان فنجان ... دقیقا همان فنجان را آورد ...
.
.
جای لبت هنوز بر روی فنجان مانده بود ....
نشان از این داشت که آخرین نفری که از این فنجان نوشیده بود تو بودی ... نه من
پس باید من شروع کنم ...
لبم را بر جای لبت محکم می فشارم و جرعه ای از عشق می نوشم ...
حال نوبت توست ...
شروع کن ...


88.6.18
ستاره ای کم نور




۳ نظر:

  1. ** یک راز ...

    برای که میگویم عاشقانه ...؟
    چه کسی میداند جز من ...
    چه کسی میداند جز عشق ...

    او نمی داند بهانه ی نوشتن هایم است ...
    او نمی داند ترانه ی شب هایم است ...

    او می خواند دلنوشته هایم را ...
    می پندارد از برای کیست این نوشته ها ...

    غافل است از یاد خود ...
    دیر زمانی است که چشمش به آینه نیافتاده ...
    زیرا چشمش بدنبال گمگشته اش است ....

    نمی داند گمگشته ای پیدا شده محتاج نگاه او ...
    نمیداند زیباییش مسحور کرده این گم بوده ی پیدا شده را ...

    این است راز بین من و عشق ...


    88.6.20
    ستاره ای کم نور

    پاسخحذف
  2. هميشه غافل است...
    شايد شکسته، فنجانم را می گويم

    پاسخحذف
  3. فنجان نيمه شكسته ام را در آغوش مي كشم
    روزي لب هاي تو آن را لمس كرده

    پاسخحذف