۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

در فکرم چه می گذشت وقتی نمیشنیدم ...





آه چه دلنشین می گویی ...
باز بگو ...
بگو ...
بگو ...
.
.
.
.
چی ؟
.
.
گوشم با توست ...
.
.
بگو
باز هم بگو ...


***********

و این تنها دروغی بود که به او گفتم ...

محو تماشای رخسارش بودم ...

چشمم رخسارش را میشنید ...
گوشم تپش قلبش را می شنید ..
دستم دستانش را می شنید ...
.
.
.
وجودم وجودش را می شنید ...

من نمیشنیدم او چه می گوید ...

چه دلنشین است ...

**********

بگو ..
آری می شنوم بگو ...

تو ادامه بده ...


88.6.24
ستاره ای کم نور


۱ نظر:

  1. گفته بودی که : - « چرا محو تماشای منی ؟

    و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی ! »

    - مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود

    ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی !

    « فریدون مشیری »

    پاسخحذف