۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

گناه کبیره ...



آفتاب سوزان ....
بر سر و صورتمان ....
گرمی هوا خسته ام کرده ....
دیگر تاب ندارم ....

ولی نه ...
یادم آمد تو در پیشم هستی ....
گرمای معتدل دست تو در مقابل گرمای خورشید , یخی است بر وجودم ....
همه چیز خوب است ....
در کنار هم می رویم ....

راستی چه شد .... ؟
عجب گناهی .... !
چرا آفتاب سوزان لحظه ای مرا از یادت غافل کرد .....
چه گناه نابخشودنی ای .....

داغ بر دستم می گذارم ....
تا با دیدن هر باره اش یاد این گناه کبیره ام بیافتم ....

مرا ببخش.....

نه !

چون حتی اگر تو هم مرا ببخشی .... عشق مرا نخواهد بخشید ..... هیچگاه نخواهد بخشید .... !!!



88.6.17
ستاره ای کم نور

۱ نظر:

  1. من مي پنداشتم گرمي سوزان از آفتاب يك ظهر تابستاني است
    اما همينك فهميده ام نفس هايت پر التهاب گرم اند
    و از اين گناه ، انگار بخششي نصيب نخواهد شد
    تو مرا ديدي كه لحظه اي يادت را ، گرمي نفس هايت را ، چشمانت را ، دستانت را ....وجودت را فراموش كردم
    و به پاداش اين گناه كبيره مرا ترك گفتي
    و چه مهربان بودي در تنبيه ام
    كه همينك مي سوزم از يادت هر دم
    *
    بانوي غم
    شهريور 88

    پاسخحذف