۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

باران عشق

روی تختم بی حال افتاده ام ...
لای پنجره باز است و باد خنکی در این شب تابستانی نوازشم میکند ...
مادرم صدایم می کند ...
انرژی ندارم تا از جایم تکان بخورم ... از او پوزش می خواهم ...
باید کارهای عقب افتاده ام را نیز انجام دهم ... اما از خودم هم پوزش می خواهم ...

ناگهان صدای غرشی جابجایم میکند ...
نوری بر اتاقم می افتد ...
بویی به مشامم میرسد ... آشناست ...
صدای چیک چیک باران را میشنوم ...

بلند میشوم از روی تختم و به پشت پنجره میروم ...
انگار هنوز هم انرژی دارم ...


88.6.25
ستاره ای کم نور

۲ نظر:

  1. معذورم اي خود امشب مرده است اين جشم
    ناي رفتن ندارد لحظه اي
    بگذار باران بشويد اين تن خسته را از جان من
    *
    صداي آشناي باران مرا زنده مي كند
    *
    بگذار اين جشم زنده باشد
    با عطر تو
    با عطر باران

    پاسخحذف
  2. غرش آسمان نویدی میدهد انگار ...
    نورش همه را خبر دار می کند ...

    انگار آسمان تازه فهمیده من و تو ...

    می خواهد بعد طوفان خوش آمدگوییش آرامشی برپا کند ...

    تا ما ... من و تو بیاساییم ...

    پاسخحذف