۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

قرمز ...




در چشمانت خیره میشوم دوباره ...
گوی دنیا , در چشمانت خلاصه است ...

خیره مانده ام محو روح تو ...
یک لحظه می خواهم دهان بگشایم ...
می خواهم بگویم این راز سر به مهر را ...

می خواهم از درد عشق بگویم ...
می خواهم بگویم تنها با تو زندگی باید ...

اما ... لحظه ای می پندارم نکند جملاتم بیازاردش ...
نکند خاطرش از کلام من آزرده شود ...

من تاب دیدن ناراحتیش را ندارم ...
من تاب دیدن غمگینیش را ندارم ...
هرگز ...

اما باید بگویم ... باید بگویم تا او بداند درد این دل را...
آماده می شوم ...
لبانم را با زبانم تر میکنم ...
صدایم را صاف می کنم ...
کششی بر این خسته بدن میدهم ...
لبانم را از هم می گشایم تا بگویم ...

نا گاه موسیقی طنین انداز می شود ...
.
.
" عاشقم من ... عاشقی بی قرارم ...
کس ندارد خبر از .... "
.
.
دم نمیزنم ...
سکوت میکنم ...
.
.


88.6.26
ستاره ای کم نور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر