۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

نوازش


منو حالا نوازش کن ---- که اين فرصت نره از دست

شايد اين آخرين باره ---- که اين احساسه زيبا هست

منو حالا نوازش کن ---- همين حالا که تب کردم

اگه لمسم کني شايد ---- به دنياي تو برگردم

هنورم ميشه عاشق بود ---- تو باشي کاره سختي نيست

بدون مزر با من باش ---- اگرچه ديگه وقتي نيست

نبينم اين دمه رفتن ---- تو چشمات غصه ميشينه

همه اشکاتو ميبوسم ----ميدونم قسمتم اينه

تو از چشمای من خوندی ---- که از این زندگی خستم

کنارت انقدر آرومم ---- که از مرگ هم نمیترسم

تنم سرده ولی انگار ---- توی دستای تو آتیشه

خودت پلکامو میبندی ---- و این قصه تموم میشه


( سروش دادخواه متولد 22 آبان 1367)

-------------------------------------------------

دلتنگ حضور او ... (در ِ گوشی )

دلتنگم ... دلتنگ او ...
می گذرد لحظه ها به قدر سالیان بی او ...
می گذرد سالیان به قدر لحظه ای با او ...

بی او ...
یک ثانیه یک دم ...
( .... ) سکوت ...
.
.
.
.
واسه یک عمر دلتنگم ...


ستاره کم نور
88.09.07

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من مقصرم

دوستی ناراحت میشه ... من مقصرم ...
کسی عاشق نمیشه ... من مقصرم ...
کسی نمیره ... من مقصرم ...
دری بی دستگیره بسته میشه ... من مقصرم ...
کسی میخواهد عاشق شه اما من جلوش رو گرفتم ... من مقصرم ...
کسی گریه میکنه ... من مقصرم ...
کسی گریه نمیکنه ... من مقصرم ...
برگه ای پاره میشه ... من مقصرم ...
دلی میشکنه ... من مقصرم ...
لبخندی محو میشه ... من مقصرم ...
وسیله ای خراب میشه ... من مقصرم ...
کتابی پاره میشه ... من مقصرم ...
دوستانی جدا میشن ... من مقصرم ...
کسی راه رو اشتباه میره ... من مقصرم ...
کسی اصلا راه نمیره ... من مقصرم ...
کسی میشکنه ... من مقصرم ...
کسی نمیشکنه ... من مقصرم ...
کسی از غصه هاش گریه میکنه ... من مقصرم ...
کسی نفس میکشه ... من مقصرم ...

من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...

چی ؟ چی میگی ؟ من مقصر نیستم ؟
اصلا همین که داری میگی من مقصر نیستم ... به خاطر اینه که من مقصرم ...

اگه بارون بند بیاد به حال زارم گریه میکنم ...

لیوانم را برای مورچگان شکستم ، هرچند هنوز گازم میگیرند ...

پسرکی بودم کوچک ... در آشپزخانه با لیوانی پر از آب در دست نشستم تا با مورچگان بازی کنم ... رد پایشان را بر زمین دنبال میکردم ... عشق میکردم ...
مادر آمد ... لیوان از دستم افتاد ... خورده شیشه ها بر زمین پخش شدند ... آب بر زمین ریخت ... مادر دعوایم کرد ... دختر همسایه به آشپزخانه مان آمد ... برایم غصه خورد ...
برای پایم که شیشه ها از آن خون میکشیدند گریه کرد ... یادم آمد یک بار گل سرخی به او هدیه کرده بودم ... نمیتوانستم غمش را ببینم ...
پس یک راه داشتم ...
بلند شدم و ضربه ای بر دستش زدم ... فریادی سرش کشیدم ... واژه های جدیدی را به کار بردم تا دیگر مرا آن پسرک مودب و دوستداشتنی همسایه نداند ...
.
.
از من دلگیر شد ... تا امروز که سالیانی از آن دوران میگذرد از من متنفر است ...
نفهمید با اینکه میپرستمش به خاطر پسر خاله اش که او میپرستیدش تنها یک بار جمله ی مقدس دوستت دارم را به او گفتم ...
من برایش خوشحالم که دیگر غصه ی من را نخورد ...
من برایش خوشحالم که دیگر اشکهایم را ندید ...
.
.
خوشحالم که بت بزرگ را توانستم بشکنم ...

خوشحالم ... خوشحالم که مورچه ها از آب لیوانی که من از قصد برایشان بر زمین شکستم سیراب شدند ... هر چند مورچه ها هم از من متنفرند ...
.
.
مهم نیست که مورچه ها گازم میگیرند ... مهم نیست که مادر نفهمید پایم را بر خورده شیشه ها گذاشتم تا پای او سالم بماند ...

مهم اشک دخترک بود ... مهم تشنگی مورچه بود ... مهم پای مادر بود ...
.
.
تنهایی زیباتر است ...


ستاره ی سیاه
88.08.25

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

انتظار ...




قطار ها میآیند و میروند ...
مسافرها سوار میشوند و پیاده ...
انسانها ایستاده اند و نشسته ...

من ...
گوشه ای نشسته ام با دلی در دست ...

نظاره میکنم ریل ها را ...
نظاره میکنم پیاده روها را ...
نظاره میکنم صندلی ها را ...

روی یکی از این ریلها قطاری می آید که مسافری از آن بر پیاده رو قدم میگذارد و می نشیند بر صندلی ...

آن مسافر همه دنیا را دارد ...
.
.
.
جز دل ِ بر دست گرفته ی من ...



ستاره ی کم نور
88.08.15