۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

لیوانم را برای مورچگان شکستم ، هرچند هنوز گازم میگیرند ...

پسرکی بودم کوچک ... در آشپزخانه با لیوانی پر از آب در دست نشستم تا با مورچگان بازی کنم ... رد پایشان را بر زمین دنبال میکردم ... عشق میکردم ...
مادر آمد ... لیوان از دستم افتاد ... خورده شیشه ها بر زمین پخش شدند ... آب بر زمین ریخت ... مادر دعوایم کرد ... دختر همسایه به آشپزخانه مان آمد ... برایم غصه خورد ...
برای پایم که شیشه ها از آن خون میکشیدند گریه کرد ... یادم آمد یک بار گل سرخی به او هدیه کرده بودم ... نمیتوانستم غمش را ببینم ...
پس یک راه داشتم ...
بلند شدم و ضربه ای بر دستش زدم ... فریادی سرش کشیدم ... واژه های جدیدی را به کار بردم تا دیگر مرا آن پسرک مودب و دوستداشتنی همسایه نداند ...
.
.
از من دلگیر شد ... تا امروز که سالیانی از آن دوران میگذرد از من متنفر است ...
نفهمید با اینکه میپرستمش به خاطر پسر خاله اش که او میپرستیدش تنها یک بار جمله ی مقدس دوستت دارم را به او گفتم ...
من برایش خوشحالم که دیگر غصه ی من را نخورد ...
من برایش خوشحالم که دیگر اشکهایم را ندید ...
.
.
خوشحالم که بت بزرگ را توانستم بشکنم ...

خوشحالم ... خوشحالم که مورچه ها از آب لیوانی که من از قصد برایشان بر زمین شکستم سیراب شدند ... هر چند مورچه ها هم از من متنفرند ...
.
.
مهم نیست که مورچه ها گازم میگیرند ... مهم نیست که مادر نفهمید پایم را بر خورده شیشه ها گذاشتم تا پای او سالم بماند ...

مهم اشک دخترک بود ... مهم تشنگی مورچه بود ... مهم پای مادر بود ...
.
.
تنهایی زیباتر است ...


ستاره ی سیاه
88.08.25

۴ نظر:

  1. سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز...
    -----------------
    ستاره ها در صحابی می میرند همان جایی که متولد می شوند و باز متولد می شوند. تولدت را تبریک می گویم.
    شب را به امید ستارگان به صبح می برم به امید روشنایی.

    پاسخحذف
  2. هوی! من همان مورچه ام که رد پایم را دنبال می کردی!

    عزا دارم... هی ردِ پایم را دنبال می کرد...رفقا گفتند بگیریم؟ گفتم چی؟ گفتند گاز. گفتم نه بذارید عشقش را بکند.
    عزا دارم... دختر همسایه دید... پسر دل و لیوان از کف بداد... کاش نمی داد.
    نگاه در نگاهِ دختر داشت... لیوان، تازه از دست رها شده بود.... قلب به تاپ تاپ افتاده بود از تیزی نگاه دخترک... لیوان در زمین و هوا معلق؛ آب در آستانه ی بیرون ریختن.... مژه بر هم زدنِ دخترک، مجنون کرد او را... لیوان در لحظه ی برخورد با زمین... ایستِ قلبیِ لحظه ای پسرک... منتشر شدن لیوان و رخ دادنِ آن حادثه ی دردناک.
    عزا دارم... از وقتی لیوان رها شد خدا خدا کردم روی من نیفتد... اما پس از اندکی که دیدم لیوان به سمت او می رود خدا خدا کردم لیوان روی من بیفتد.

    هوی! تویی که این همه گفتی، میدانی لیوان روی کی افتاد؟
    روی نامزد من!
    خجالت نمی کشی؟ حالا تنها شکایتت گاز مورچگانی است که فقط کمی اذیتت می کنند؟
    زین پس بیشتر می گیرند؟ دختر همسایه به درک! لیوان به درک! اشکهایت به درک! مادرت به روی چشم! به خاطر آن پس گردنی ای که وقتی لیوان از دستت افتاد بهت زد.
    مهم تشنگی من نبود... مهم کُرّه گی مورچه ی ما بود که دم نداشت تا حداقل لیوان روی دمش بیفتد نه رو ملاجش!
    آن آب، شد آب غسل میتِ نامزد ما! حیف که همان را هم نذاشتی زلال بماند، خونی اش کردی رفت.
    مورچه ها از تو متنفر نیستند؛ مورچه ها می خواهند سر به تنت نباشد.
    تویی آن پسر مودب همسایه؟ بگم؟ رو کنم نامه هایی که زیر فرش اتاقت بود را؟ هیچ کس نداند ما می دانیم که.
    عزا دارم.... مجلس ختم آن مرحومه، ساعت 4 بعد از ظهر در پاکت نامه ای زیر فرش اتاق پسر!
    عزا داریم.

    *هیچ گونه تاویلی از این خاطره جایز نمی باشد.*

    پاسخحذف
  3. @ مشهود:
    من او را اعدام کردم تا تو مرا مقصر بدانی ...
    تو هیچ میدانی نامزدت همان قاتل کره مورچه های بالدار بود که پلیس مدتهابه دنبالش میگشت تا او را شکنجه کند و به او تجاوز کند ... ؟

    @ ققنوس :
    کاش ستاره ها هم مانند ققنوسها دوباره متولد میشدند !

    پاسخحذف
  4. اشك مي ريزم باز
    اشك
    ا
    ش
    ك
    سيلاب مي شود چشمانم
    خيس ِ خيسم از ترس
    ترس نبود حسي
    ترس ِ نبود ِ "او"
    و انگار اينك كم كَمك خواهم فهميدكه نيست صداي خش خش ِ گرد و غبار انتظاري
    حسي مي ميرد
    و تو مي بايست بياموزي ، دلتنگ ِ دلي نشوي كه از براي تو نمي تپد...
    *
    بانوي غم
    88.08.10
    04:08 am

    پاسخحذف