۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

ماهی کوچولو ...

نیازی به کلام نبود
آنچه که می گفت و نمی دانست که می دانم
هر آنچه که زیر لب زمزمه می کرد درون حبابهای نفسش می خواندم ...
نمیدانست که می دانم بیشتر از آنچه که فکرش را بکند اما هر روز این منم که سکوت می کنم
نمی دانست فقط چون چشمانش را نمی دید ... اما منی که چشمانش را می خواندم از عمق از بحر ... می دانستم و باز سکوت می کردم
من در چشمش دیدم ...
در انتهای چشمش نوری بود از دنیای بی رحم و هوسبازی که اور را بلعیده بود و او باز در پی اش می دوید
دنیای بی رحمی که دم از عشق می زد در پی هوس ِ آنی ، ماهی را بلعیده بود اما ماهی کوچولو هنوز در پی اثبات می دوید
دنیا نفهمیده بود ماهی کوچولو خود ِعشق است و باز هر روز از عشق حرفهایی را برای دیگران می خواند که از دل ماهی بود ...
و ماهی هنوز توی تنگ کوچک حبس بود ...

ماهی کوچولو، تنگ بلور قصر بلور نیست می دونی ...
تو بخوای بشکنی این تنگ بلور رو می تونی ...

اما ...
انگار تنگ بلور اینبار جای شیشه از سنگ بود ...

ستاره ی کم نور
21 بهمن 1388