۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

هر کجا باشی ... آسمانمان یکی است !



تو مال من نیستی ...
ولی قلبم مال توست ...

بیرون می کشم دستم را از دست گرمت ...

آری میترسم ...
می ترسم به تو وابسته شوم ...

می دانم مال من نیستی ....
میدانم حتی اگر برای مدتی مال من باشی ... در انتها دستانت را از من دریغ خواهی کرد ...

می ترسم از چشمان زیبایت ...
.
.
.
دیر است ... خیلی دیر است ...
.
.
.
انگار کار از کار گذشته است ...
تا پوست و استخوان به تو وابسته شده ام ...
.
.
.
.
می دانم مال من نیستی ....
ولی بدان
هر کجا که تو خوش باشی من نیز خوشم ...
هر کجا که تو بخندی من نیز می خندم ... حتی اگر لذت دیدن خنده هایت را از من دریغ کرده باشی ...
باز هم من می خندم ....

و درد عاشقی عجب دردیست ...


88.6.21
ستاره ای کم نور


۲ نظر:

  1. تو یعنی یک شش میلیاردم جمعیت زمین به من احساسی را عطا کردی که اگر تمام انسانها جمع شوند و احساساتشان را کنار هم بگذارند ...

    باز هم یک شش میلیاردم این حس زیبا نخواهد شد ...

    پاسخحذف
  2. دستاني در اين ميليارد ها انسان حتي نصيب من نيست
    " به كي بگم غريب شدم
    تو اين ديار بي نصيب شدم
    آروزهام به يادمه
    سكوت هنوز فريادمه
    خنده شده گناه ِ من ....."

    پاسخحذف