۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

بیا ! ..... نه ! ..... برو !



من قدمها پیش نهادم ....
تو نیز بیا ....

بیا نزدیکتر ...
آری با تو ام ...
بیا نزدیک ...

اما ...
صبر کن ...
آیا می توانم قبل از آمدنت یک بار دیگر به قلبت نگاهی کنم ...؟
.
.
.
.
.
.
وای نه ...
از همین می ترسیدم ...

چرا با من این کار را کردی ... ؟
یعنی تمام این لحظات خوب دروغ بوده ... ؟
وای بر من ...
وای بر تو ...


برو ...
برو و به پشت سرت نگاه هم نکن ...
برو واسه همیشه !

******

ستاره ام ! میدانی در قلبش چه یافتم ؟
.
.
.
.
جز حس ترحم چیزی نبود ....


همیشه از ترحم بیزار بوده ام ....



88.6.18
ستاره ای کم نور


۱ نظر:

  1. قدم قدم قدم مي زدم تا به تو
    شايد هم مي دويدم
    در سراي دو دنيا در هيجان مانده بودم
    *
    با انكه مي دانم رفتي
    با انكه مي دانم دروغ بافتي و رفتي
    اما من همچنان به تو وفادارم در دل
    *
    دستانت را از سرم بردار
    گريه هايم ديگر شانه ي پر ترحم تو رانمي خواهد
    از ترحم بيزارم

    پاسخحذف