۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

آدنیس

از چشم ترت ، پس ماه آذار آمد و غم بارانش را همیشگی نهاد بر پرده
بر گلبرگش شبنمی و بر قلبش آدیشه

از پس تیرگی آیدش آسمان هور تا نماید گلچهره

تابشش بر افشاند خون سرخ و ره آزادبه
این است اسطوره ی ساز خوشچهره

.

.

آدنیس بنمای رخ عشق به هور به جهان ...
 
 
 
 
ستاره ی کم نور
89.07.15
----------------------------------
 
* آدنیس : گلی به رنگ زرد و قرمز که فقط هنگام تابش خورشید باز می شود.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

تولد یک عشق


بیست سال پیش کودکی از نطفه ی عشق متولد شد
با دو پای کودکی دوان دوان در کوچه های امید و مهربانی دوید
با دستانی از مهر و محبت کودکی اش را در قلبی عاشق هدیه کرد به زمین
و باز و باز و باز ... دوید و هدیه داد

کودک عشق و صداقت با قلبی سرشار از امید تک تک نمره های زندگی را دشت کرد ... 15 ... شانزده ... 17 ... 18 ... 19 ... و ....
و ... اکنون توانست از استاد نامهربان روزگار در زنگ هندسه ی زیبایی و محبت و عشق و امید ، نمره ی "بیست " بگیرد ...

امروز او خدای مهربانیست ، لایق است ، لایق پرستیده شدن ... نه خداییست که آنرا نمی بینم
خداییست که در همه حال می بینمش ، حسش می کنم ، لمسش می کنم ...

او نشان داد سنگهای خارای خاکی با محبتند که گل می شوند ...
و گل من خود گل بود و گل ماند ...

----------------------------------

* : به چه قسم بخورم که ایمان داری جز عشق ، تو اگر نبودی زندگی جور دیگر بود ... نه برای من ... نه برای ما ... برای دنیا ... قسم به عشق !
* : یک سال دیگر نزدیک شدیم به مرگ ، اما چه مرگی زیباتر است از در آغوش هم مردن ؟
* : بی رحمانه و صادقانه به تو عشق می ورزم ای سراسر لبریز از عشق ...


ستاره ای که نورش از توست
89.03.12

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

تو را دوست دارم ...


من تو رو دوست دارم ... تنهات نمی زارم
من تو رو این لحظه این دم ... از ته دلم می خونم ...
من تو رو دوست دارم ... تویی تنها آنچه دارم
من تو رو امروز همینجا ... واسه ی همیشه دارم ...

اون روزی که تو رو دیدم ... حتی فکرشم نداشتم ...
که یه روز دستای سردت ... یا که اون آغوش گرمت .. به روی قلب من وا شه
می دونم تو هم می دونی ... که این همه صبوریت ... باعث شد من و تو ما شه

من تو رو دوست دارم ... تو رو دوست دارم ...دیگه تنهات نمی زارم ...
من تو رو دوست دارم ... تو رو دوست دارم ... تو بدون که هستی آروم و قرارم ...



ستاره ی کم نور

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

ماهی کوچولو ...

نیازی به کلام نبود
آنچه که می گفت و نمی دانست که می دانم
هر آنچه که زیر لب زمزمه می کرد درون حبابهای نفسش می خواندم ...
نمیدانست که می دانم بیشتر از آنچه که فکرش را بکند اما هر روز این منم که سکوت می کنم
نمی دانست فقط چون چشمانش را نمی دید ... اما منی که چشمانش را می خواندم از عمق از بحر ... می دانستم و باز سکوت می کردم
من در چشمش دیدم ...
در انتهای چشمش نوری بود از دنیای بی رحم و هوسبازی که اور را بلعیده بود و او باز در پی اش می دوید
دنیای بی رحمی که دم از عشق می زد در پی هوس ِ آنی ، ماهی را بلعیده بود اما ماهی کوچولو هنوز در پی اثبات می دوید
دنیا نفهمیده بود ماهی کوچولو خود ِعشق است و باز هر روز از عشق حرفهایی را برای دیگران می خواند که از دل ماهی بود ...
و ماهی هنوز توی تنگ کوچک حبس بود ...

ماهی کوچولو، تنگ بلور قصر بلور نیست می دونی ...
تو بخوای بشکنی این تنگ بلور رو می تونی ...

اما ...
انگار تنگ بلور اینبار جای شیشه از سنگ بود ...

ستاره ی کم نور
21 بهمن 1388

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

شازده کوچولو ...





عشق ، در آغوش کشیدن ساقه ی گل سرخ بی خارم است
نفس ، لمس شبنمهای گلبرگهایش با لبانم است
ابد ، در دست گرفتن برگهای گل سرخم است
.
.
.
قطره قطره باران جمع میکنم و دریا می سازم از آن ...
گلم را درون گلدان دریاییم میگذارم ... تا بنوشد جرعه ای از عشقی با هورم گرم هم نفسی روی سیاره ی ابدیت ...






ستاره ای کم نور
88.10.29

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

همیشه توی دستات تشنه ی آغوشم ...

جایی که آبی آسمان و آبی دریا در هم می تنند ... در دور دست ... سایه ی کشتی پیداست ...
نزدیکتر مرغانی بر فراز آب پرواز میکنند و گهگاه به دور یکدیگر می چرخند ...
فانوس دریایی خبر از نزدیک شدن غروب  میدهد و همچنان استوار بر اسکله ی سنگی ایستاده ...

اینجا ... درست در اینجا من و تو بر تپه ای از ماسه آرمیده ایم ... در آغوشت کشیده ام ، دور دست زیباست ...
پاهای برهنه از کفشت را به لمس ماسه ها رها کردی و دستان پاکت را به شانه های ماسه ایم مشغول ساخته ای ...
ساحل را می بوییم ...
آرام گرمای نفست بر سرمای گوشم از ترس می گوید ... ترس از ما ، من و تو ...
پاسخم را در نفسهایم که به شماره افتاده اند پنهان میکنم ...
.
نترس ، به دور دستها نگاه کن ، به کشتی ای که روزی من و تو را با خود خواهد برد بنگر ...
.
.
من هم می ترسیدم ، می ترسیدم از روزی که مرگ به سراغم بیاید و آغوش گرممان را باز کند ...
.
.
نترس، نترس ...



ستاره ای کم نور
88.10.18

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

....

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

...   ...  ...
88.10.12

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

تو بپر ... من هستم !


پرندگان روی بام ...
پرندگانی که می خورید از خورده نانهایی که برایتان ریخته اند آدمکانی بر روی زمین ...

به کدامین گناه آنها را دم به دم می آزارید ؟
به کدامین گناه بر آنها این چنین می تازید ...

تکه نانی که از دهانشان در آورده اند تا شما بخوریدش در دهانتان است هنوز ...
از گرسنگی سیر شدند تا شما زنده بمانید ...

بالهایشان را به شما هدیه دادند تا پرواز کنید بر فراز آسمان ...
روی زمین زیستند تا شما پرواز کنید ...

به این فکرم که کاش مجرم بودند و محکوم می شدند ...
نفهمیدید تنها به خاطر شما به نزدیکی جرم هم نرفتند !!

اما باز هم نفهمیدید ...
نفهمیدید این آدمکان عادت دارند به این زندگی ...

عادت دارند به غربت... عادت دارند به تنهایی ...
چه تنهایی زیباتر از آنکه به خاطر شما باشد ...





ستاره ای کم نور
88.10.05

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

خوشبختی را بیرون فیلم تماشا میکنم ...

هنگامیکه از حلقه پرید اشک چشمم ...
هنگامیکه صدایم شعفش را بلعید ...
هنگامیکه گفت ... آنچه را که در راهش از عمر گذر کرده بودم ...
.
.
.
او گفت تکیه ای پیدا کرده ...
.
.
.
ایمان آوردم به خودم ، آنچه را بخواهم می توانم ، روزی گرمایی در گوشم این جمله را زمزمه کرده بود .

انگار قطراتم توانستند بشکافند کوه را ...
من ظرف پر آبم را خالی کردم و رفتم ...
 اما دو ظرف سر پر میتوانند لبریز شوند از هم ...
خوشحالم که این بار بیرون می ایستم و فیلم خوشبختی را تماشا میکنم ...فیلمی از حقیقت ...



ستاره ی کم نور
88.09.27


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

ندانستی هرگاه دستانت از جنس روح بود لذت جسم را خواهی یافت ؟

منتظر بودم که شاید نامم خوانده شود ... شاید به حضورم احتیاج باشد ...
گویا نبود ...
منتظر ماندم تا ببینم بین جسم و روح کدام انتخاب میشود ...
و او ( ....) را خواست ...





انتظار سر آمد ...
من ماندم و تنهایی و سرمایی که گویا خود را از انگشتان روی شیشه پنهان کرده بود ...



ستاره ی کم نور
88.09.25

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

گویا نمی توانی دقیقه ای سکوت کنی !!!


پروانه و کفشدوزک و قاصدک امروز به من سر زدند ...
هر کدامشون از پرواز با یاد عشق میگفتند و من به تماشا نشسته بودم ...
در گوششان گفتم ... به همه شان یک چیز را ...
.
.
.
با اینکه نشنیدند من چه در گوششان زمزمه کردم اما به آن چه من میخواستم عمل کردند ...
.
.
.
.
.
من در گوششان تنها سکوت را زمزمه کرده بودم !!



ستاره ای کم نور
88.09.23

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

دروغ و دروغ و دروغ و سکوت ...

ستاره مرده از دروغ ...
ستاره مرده از سکوت ...
چند صباحیست که رفته از دنیای نا اهلان این ستاره ...
اما از برای خوشنودی خواند و ماند و گریست ...
بارانها آتشش را به خاموشی کشاندند ...
حال زمانش رسیده ... اکنون ... همین حالا ...
شیون میکند این تک ستاره که دیگر نوری ندارد ...
می لرزد جهان ، فریادی میگوید مرا دروغ و دروغ و دروغ و سکوت کشت ...
ستاره مرده ... این را بفهم ...
دروغ شنیدم و سکوت گفتم ... خنده بر لب دیدم و پشتش ذهنی دیگر یافتم ...
دیگر در توانم نیست ... نمی خواهم که باشد ...


ستاره کم نور
آذر ماه سال 88

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

به تو ایمان دارم ... فقط تو ... همین !!!

دیر زمانیست توبه کرده ام ...
دیر زمانیست دیگر کافر نیستم ...
دیر زمانیست ایمان آورده ام ...

به اینکه زمین بی خدا نیست اعتقاد دارم ...
یکتاپرست شده ام ...
به خدا ایمان آورده ام ... باورش دارم ...
باورش دارم چون خودش هم خودش را باور دارد ...
ایمان دارمش چون خودش هم به خودش ایمان دارد ...

اطمینان پیدا کردم اگر کاری را بخواهد انجامش میدهد ...
خودش شخصا و مستقیما اینرا به من ثابت کرده ...

یکتا پرست شده ام ... یکتا پرست ...



ستاره ی کم نور
88.09.18

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

نوازش


منو حالا نوازش کن ---- که اين فرصت نره از دست

شايد اين آخرين باره ---- که اين احساسه زيبا هست

منو حالا نوازش کن ---- همين حالا که تب کردم

اگه لمسم کني شايد ---- به دنياي تو برگردم

هنورم ميشه عاشق بود ---- تو باشي کاره سختي نيست

بدون مزر با من باش ---- اگرچه ديگه وقتي نيست

نبينم اين دمه رفتن ---- تو چشمات غصه ميشينه

همه اشکاتو ميبوسم ----ميدونم قسمتم اينه

تو از چشمای من خوندی ---- که از این زندگی خستم

کنارت انقدر آرومم ---- که از مرگ هم نمیترسم

تنم سرده ولی انگار ---- توی دستای تو آتیشه

خودت پلکامو میبندی ---- و این قصه تموم میشه


( سروش دادخواه متولد 22 آبان 1367)

-------------------------------------------------

دلتنگ حضور او ... (در ِ گوشی )

دلتنگم ... دلتنگ او ...
می گذرد لحظه ها به قدر سالیان بی او ...
می گذرد سالیان به قدر لحظه ای با او ...

بی او ...
یک ثانیه یک دم ...
( .... ) سکوت ...
.
.
.
.
واسه یک عمر دلتنگم ...


ستاره کم نور
88.09.07

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من مقصرم

دوستی ناراحت میشه ... من مقصرم ...
کسی عاشق نمیشه ... من مقصرم ...
کسی نمیره ... من مقصرم ...
دری بی دستگیره بسته میشه ... من مقصرم ...
کسی میخواهد عاشق شه اما من جلوش رو گرفتم ... من مقصرم ...
کسی گریه میکنه ... من مقصرم ...
کسی گریه نمیکنه ... من مقصرم ...
برگه ای پاره میشه ... من مقصرم ...
دلی میشکنه ... من مقصرم ...
لبخندی محو میشه ... من مقصرم ...
وسیله ای خراب میشه ... من مقصرم ...
کتابی پاره میشه ... من مقصرم ...
دوستانی جدا میشن ... من مقصرم ...
کسی راه رو اشتباه میره ... من مقصرم ...
کسی اصلا راه نمیره ... من مقصرم ...
کسی میشکنه ... من مقصرم ...
کسی نمیشکنه ... من مقصرم ...
کسی از غصه هاش گریه میکنه ... من مقصرم ...
کسی نفس میکشه ... من مقصرم ...

من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...
من مقصرم ...

چی ؟ چی میگی ؟ من مقصر نیستم ؟
اصلا همین که داری میگی من مقصر نیستم ... به خاطر اینه که من مقصرم ...

اگه بارون بند بیاد به حال زارم گریه میکنم ...

لیوانم را برای مورچگان شکستم ، هرچند هنوز گازم میگیرند ...

پسرکی بودم کوچک ... در آشپزخانه با لیوانی پر از آب در دست نشستم تا با مورچگان بازی کنم ... رد پایشان را بر زمین دنبال میکردم ... عشق میکردم ...
مادر آمد ... لیوان از دستم افتاد ... خورده شیشه ها بر زمین پخش شدند ... آب بر زمین ریخت ... مادر دعوایم کرد ... دختر همسایه به آشپزخانه مان آمد ... برایم غصه خورد ...
برای پایم که شیشه ها از آن خون میکشیدند گریه کرد ... یادم آمد یک بار گل سرخی به او هدیه کرده بودم ... نمیتوانستم غمش را ببینم ...
پس یک راه داشتم ...
بلند شدم و ضربه ای بر دستش زدم ... فریادی سرش کشیدم ... واژه های جدیدی را به کار بردم تا دیگر مرا آن پسرک مودب و دوستداشتنی همسایه نداند ...
.
.
از من دلگیر شد ... تا امروز که سالیانی از آن دوران میگذرد از من متنفر است ...
نفهمید با اینکه میپرستمش به خاطر پسر خاله اش که او میپرستیدش تنها یک بار جمله ی مقدس دوستت دارم را به او گفتم ...
من برایش خوشحالم که دیگر غصه ی من را نخورد ...
من برایش خوشحالم که دیگر اشکهایم را ندید ...
.
.
خوشحالم که بت بزرگ را توانستم بشکنم ...

خوشحالم ... خوشحالم که مورچه ها از آب لیوانی که من از قصد برایشان بر زمین شکستم سیراب شدند ... هر چند مورچه ها هم از من متنفرند ...
.
.
مهم نیست که مورچه ها گازم میگیرند ... مهم نیست که مادر نفهمید پایم را بر خورده شیشه ها گذاشتم تا پای او سالم بماند ...

مهم اشک دخترک بود ... مهم تشنگی مورچه بود ... مهم پای مادر بود ...
.
.
تنهایی زیباتر است ...


ستاره ی سیاه
88.08.25

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

انتظار ...




قطار ها میآیند و میروند ...
مسافرها سوار میشوند و پیاده ...
انسانها ایستاده اند و نشسته ...

من ...
گوشه ای نشسته ام با دلی در دست ...

نظاره میکنم ریل ها را ...
نظاره میکنم پیاده روها را ...
نظاره میکنم صندلی ها را ...

روی یکی از این ریلها قطاری می آید که مسافری از آن بر پیاده رو قدم میگذارد و می نشیند بر صندلی ...

آن مسافر همه دنیا را دارد ...
.
.
.
جز دل ِ بر دست گرفته ی من ...



ستاره ی کم نور
88.08.15

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

شب بی سحر *** ساقی دلگیر و خسته

من مست شراب عشقم
هوشیاری به من راه ندارد

بیداری از این خوشخیالی
در فکر و دلم جای ندارد

شراب میریزد در تاس دلم ساقی
گویی این هفت خط امشب پایان ندارد

بوییدن این می قبل نوشش
جز مستی این مست دگر راه ندارد

ساقی یک پیک دگر ریز
امشب این دل پرشدنی در کار ندارد


امشب بی صبح است , تا سحر باده مبنوشم زجام ساقی دلگیر و خسته !


*******

به هر سو بنگرم جز غم چهره
ساقی چیزی در این رخسار ندارد

ساقی تو هم باده بنوش از دست مستت
هرچند می دانم غمت پایان ندارد


88.8.5
ستاره ی کم نور

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

سکوت در هجوم غربت ...


لحظه ی هجوم غربت ...
لحظه ای که خود را در این اعجاز گناهکار خواندی ...
سکوت کردم ...
عذر خواستی ... بارانی شدی ...
لرزیدی ... باریدی ...
لرزیدم ... آغوش گشودم برایت ...
.
.
لرزیدیم ... باریدیم ...
اما هنوز سکوت کردم ...
این سکوت مرا به عمق چاله ای می برد بر سطح نقره ای میعادگاه عاشقان ...
.
.
لحظه ی هجوم غربت ...
می خواستم در آغوشت بگیرم تا فردا ... تا فرداها ...
اما ...
سکوت ... سکوت برای همیشه ...

ستاره ی کم نور
88.8.1

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

راز جدول

یکِ افقی سه حرفی

دو نقطه قافش ماییم ... من و تو
سه نقطه ی شینش ... سکوتی طولانی
کسره اش منم ... به زیر قوس ِ عین چشم تو ...
زیباترین حس پنج نقطه ای
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

من , کودک زمینی !

پر نور است ...اما خود را کم نور میپندارد ...
خود نمیداند بزرگترین ستاره ی تمام کهکشانهای گیتی است ...
.
.
نمیداند تنها به خاطر آنکه فاصله اش با زمین زیاد شده ....زمینی ها او را کم نور و کوچک میبینند ...
خودش هم باورش شده انگار ...
جالب است که یک کودک از زمین پیدا شده که پر نوری و بزرگیش را با وجود میلیاردها سال نوری فاصله فهمیده ...
اما ستاره هنوز خودش را نیافته !

88.7.16
ستاره ی کم نور

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

بیدار شدن در آغوش


صبح ....
با صدایی خروشان ...
اتاقی از نور ....
تخت خواب ...

خانه ...
دیواری از پنجره ....
رو به دریا ...
سفید ... سفید ...

دو نفر ...
چشمها به آرامی باز ...
تار و روشن همه جا...
مسحور چشمانی خیس از شادی ...

خنکای دل انگیز ملافه ...
آرامش آغوشی گرم ....

خروش طوفانی دریا ...
سفید .... سفید ... برای همیشه ...



88.7.13
ستاره ای کم نور



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

مشت دستت را باز کن تا مشت قلبم باز شود !


من اگر از دلم برایت سخنی نمی گویم فقط برای مکدر نشدن آینه ی جیوه ای قلب توست ....
تو بگو لااقل کلامی تا بدانم با منی ...

اگر مشتت را برایم باز کنی ....
لحظه ای درنگ نمی کنم ...

با فریادی جهان گشا قلبم می تپد برایت ...

و در هر لحظه جمله ای مقدس می تپد :

عاشقتم ....
.
عاشقتم ....
.
عاشقتم ....
.
عاشقتم ....


88.7.3
ستاره ای کم نور


۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

من سیاهم تو سفید ...


تا جایی که چشم کار می کرد دشت بود ...
سبزه ها در میان باد بر روی تپه ها می رقصیدند ...
آفتاب نور زردش را بر دشت پهن کرده بود ...

در دور دست اسب سفیدی بود با سواری غریبه ...
سایه شان پیدا بود از این فاصله ...
نا گاه انسان سواره از اسب پیاده شد و از او با سرعت دور شد ...

سفید اسب سرمست بود از اینکه آن انسان دمی در کنارش بوده ...
در افکارش غوطه می خورد ...
فکر یالش بود که در میان انگشتان آن انسان گمشده بودند ...
.
.
.
به خود آمد ... دید تنهاست ...
به هر سو رو کرد انسانش را نیافت ...

مضطرب یورتمه میرفت در دشت ...
اشکش سرازیر شده بود ...
.
.
.
.
از دور ...
سیاه اسبی آرام آرام به اسب سفید نزدیک شد ...
سفید اسب از انسان گمشده اش شیهه می کرد ...
اسب سیاه با لذت شیهه های اسب سفید را می شنید ...
برایش این شیهه ها لذت بخش بودند ...
گاه گاه خود نیز شیهه ای می کشید تا احساس تنهایی نکند اسب سفید ...

سیاه اسب به سفید گفت ... :
چرا هنوز برایش شیهه می کنی !
او انسان است ... انسانها معنای شیهه ی من و تو را نخواهند فهمید ...
انسانها معنای لذت کنار ما اسبها بودن را نمی فهمند ...
من نیز مثل تو ... سواری داده ام گاهی شاید به این انسانهای دون ...
چرا دنبالش می گردی ...
انسانها زبان اسبها را نمی فهمند ...
با من سخن بگو ...
با من که اسب هستم ...
با من که تو را می فهمم ...
با من که تو را دوست دارم تا اعماق وجودم ...

سفید اسب گفت :
چه کنم هر کجا را می نگرم یادی , خاطری , چیزی از آن انسان را می بینم ... !

سپس با چشمانی مملو از امیدواری به سیاه اسب خیره شد و از او پرسید :
ببینم تو می توانی ...
تو می توانی ... به من کمک کنی تا اسبی بیابم ... ؟
.
.
.
.
سیاه اسب سکوت کرد و آرام گریست ...




88.6.25
ستاره ای کم نور



۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

ساعت 23:30


قلبم دارد از جا کنده میشود
نوک انگشتانم یخ کرده
پشت گوشهایم داغ شده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ساعت 23:30



ستاره
88.7.3

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

جدایی



دیگر نمیتوانم تحمل کنم
نمیتوانم تحمل کنم که تو در کنارم باشی ولی ... از دلم خبری نداشته باشی
من اگر فریادت نکردم ...
این دل که کرد ...
نشنیدی یا به روی خودت نیاوردی ...


88.7.3
ستاره ای کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

پرسش و پاسخ



پرسش :
تا به حال عاشق شدی ؟
پاسخ :
من اگر عاشق نباشم ...
کیست که باشد ... ؟

پرسش :
عشق چیست ؟
پاسخ :
من اگر عشق را ندانم ...
کیست که بداند ... ؟

پرسش :
برایم بگو ؟!
پاسخ :
آه عشق ...
عشق آن است که هنگامیکه نگاهم بر نگاهت دوخته شده بود ...
هر دو هراس داشتیم نگاهمان را از هم دریغ کنیم ...
هراس از جدایی ...

ما عاشقیم ....




88.6.17
ستاره ای کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

ستاره و ابر ...





کنار هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای ...
غرق شده در نور او ...
باریده است بدون او ...

کنار ابر پاره ای نشسته است ستاره ای ...
ستاره ای مجنون او ...
گمگشته در بارون او ...

عاشقند ...
با فاصله ای بسیار دور ...

چه کسی می داند شاید روزی ابر اوج گیرد تا به ستاره برسد ...
و چه زیباست لحظه ی تکیه ستاره بر تکه ابر پاره ...


88.6.20
ستاره ای کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

song for you (برگرفته از song for Eli اثرAndrea Bauer )





آغاز موسیقی song for Eli

زیبایی موهای بازت
مثل شاخه های بید مجنون در کنار سرت هنگامیکه سرت را از بقل مایل کرده ای
لباس سفیدی یک تکه بر تنت
ساق پایت می رقصد
عبور دستانت از روی یکدیگر
رقص آرام تو در یک روز ابری و روشن
در میان خانه های سنگی اتریشی
سنگفرش خاکستری خیابان
رقص تو با لباس زیبایت
من و تو تنها بر روی کره زمین
می چرخی به دور خودت
من محو تماشا
رز قرمز در میان شب موهای سیاهت
چشمانت خیره به هر سو
یک پایت جلو آنیکی عقب
قدم قدم به پیش قدم به پس
دستانت آرام و پی در پی حرکت می کنند
قلب بالای سرت با دستانت
چرخشت در این صحنه ی دایره ای
من بر سکویی سنگی نشسته خیره ام
موهایت زیبا پریشان
خودت می چرخی
موهایت می رقصند
دستانت را در هوا تکان میدهی متوازن
آرام آرام مینشینی
یک پایت را خم می کنی
آن یکی را دراز
سرت را به عقب می بری
دستانت بر زمین تکیه می کنند

پایان موسیقی song for Eli

از سکو بلند میشوم و آرام به سویت میایم ...


88.6.27
ستاره ی کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

قرمز ...




در چشمانت خیره میشوم دوباره ...
گوی دنیا , در چشمانت خلاصه است ...

خیره مانده ام محو روح تو ...
یک لحظه می خواهم دهان بگشایم ...
می خواهم بگویم این راز سر به مهر را ...

می خواهم از درد عشق بگویم ...
می خواهم بگویم تنها با تو زندگی باید ...

اما ... لحظه ای می پندارم نکند جملاتم بیازاردش ...
نکند خاطرش از کلام من آزرده شود ...

من تاب دیدن ناراحتیش را ندارم ...
من تاب دیدن غمگینیش را ندارم ...
هرگز ...

اما باید بگویم ... باید بگویم تا او بداند درد این دل را...
آماده می شوم ...
لبانم را با زبانم تر میکنم ...
صدایم را صاف می کنم ...
کششی بر این خسته بدن میدهم ...
لبانم را از هم می گشایم تا بگویم ...

نا گاه موسیقی طنین انداز می شود ...
.
.
" عاشقم من ... عاشقی بی قرارم ...
کس ندارد خبر از .... "
.
.
دم نمیزنم ...
سکوت میکنم ...
.
.


88.6.26
ستاره ای کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

باران عشق

روی تختم بی حال افتاده ام ...
لای پنجره باز است و باد خنکی در این شب تابستانی نوازشم میکند ...
مادرم صدایم می کند ...
انرژی ندارم تا از جایم تکان بخورم ... از او پوزش می خواهم ...
باید کارهای عقب افتاده ام را نیز انجام دهم ... اما از خودم هم پوزش می خواهم ...

ناگهان صدای غرشی جابجایم میکند ...
نوری بر اتاقم می افتد ...
بویی به مشامم میرسد ... آشناست ...
صدای چیک چیک باران را میشنوم ...

بلند میشوم از روی تختم و به پشت پنجره میروم ...
انگار هنوز هم انرژی دارم ...


88.6.25
ستاره ای کم نور

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

در فکرم چه می گذشت وقتی نمیشنیدم ...





آه چه دلنشین می گویی ...
باز بگو ...
بگو ...
بگو ...
.
.
.
.
چی ؟
.
.
گوشم با توست ...
.
.
بگو
باز هم بگو ...


***********

و این تنها دروغی بود که به او گفتم ...

محو تماشای رخسارش بودم ...

چشمم رخسارش را میشنید ...
گوشم تپش قلبش را می شنید ..
دستم دستانش را می شنید ...
.
.
.
وجودم وجودش را می شنید ...

من نمیشنیدم او چه می گوید ...

چه دلنشین است ...

**********

بگو ..
آری می شنوم بگو ...

تو ادامه بده ...


88.6.24
ستاره ای کم نور


۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دل ...! چه می گویی ؟



این صدا برایش غریب است ...
برای اینکه او را نیآزارم ...

شاید این صدا را پایین بیاورم ...
ولی قطعش نخواهم کرد ...

آری قطع نمیشود هرگز ...
چون از دل است ...
مگر دل می میرد ... ؟

هرگز ... نمی میرد ..

گوش این دل فقط صدای دل او را می شنود ...

و حالا که دلش از برای کسی دیگر می خواند ...

دلم او را نمی آزارد ...

او خود می داند دلش بیهوده می خواند ...

ولی دلم او را نمی آزارد ...

دلم او را نمی آزارد ...

دلم او را ...
.
.
.
ای دل زمزمه می کنی ...

نا مفهوم می شنوم ...

کمی بلندتر بگو ...

باز هم که او را می خوانی ... !

بخوان , خواندنت قشنگ است ...

حال که او نمیشنود ... من که هستم ...

بگو ...


88.6.23
ستاره ای کم نور





۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

چیست این آسمان ... !

.
.
.
.
بهانه ی افتادن ستارگانم از آسمان تویی ....

بهانه ی افتادن ستارگانت از آسمان اوست ....

بهانه ی افتادن ستارگان او از آسمان کسی دیگر است ...

بهانه ی افتادن ستارگان کسی دیگر , کس دیگری است ...
.
.
.
.
طبقات آسمان بسیار زیاد است ...
.
.
.
.
.
.
.
می دانی ستارگان فقط برای تو از آسمان می افتند ...
پس صاحب این ستارگان تویی ... نه من ...

این ستارگان فقط وقتی لبخند میزنند که تو بزنی ...

و من برای لبخند زدنت هر کاری خواهم کرد ...

حتی اگر از من بخواهی جای آسمانم را با آسمانش عوض کنم ...


88.6.22
ستاره ای کم نور


۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

هر کجا باشی ... آسمانمان یکی است !



تو مال من نیستی ...
ولی قلبم مال توست ...

بیرون می کشم دستم را از دست گرمت ...

آری میترسم ...
می ترسم به تو وابسته شوم ...

می دانم مال من نیستی ....
میدانم حتی اگر برای مدتی مال من باشی ... در انتها دستانت را از من دریغ خواهی کرد ...

می ترسم از چشمان زیبایت ...
.
.
.
دیر است ... خیلی دیر است ...
.
.
.
انگار کار از کار گذشته است ...
تا پوست و استخوان به تو وابسته شده ام ...
.
.
.
.
می دانم مال من نیستی ....
ولی بدان
هر کجا که تو خوش باشی من نیز خوشم ...
هر کجا که تو بخندی من نیز می خندم ... حتی اگر لذت دیدن خنده هایت را از من دریغ کرده باشی ...
باز هم من می خندم ....

و درد عاشقی عجب دردیست ...


88.6.21
ستاره ای کم نور


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مثل همیشه ... فنجان مشترک ...



دوباره در این کافه ...
پشت همان میز همیشگی کنار پنجره روبرویم نشسته ای ...

مثل همیشه آن مرد آمد ...
و پرسید :
مثل همیشه یک فنجان برای دو نفرتان ... ؟

مثل همیشه خندیدیم و گفتیم ... آری
لطفا مثل همیشه همان فنجان دفعات قبل را بیاورید ...
و باز هم مثل همیشه همان فنجان ... دقیقا همان فنجان را آورد ...
.
.
جای لبت هنوز بر روی فنجان مانده بود ....
نشان از این داشت که آخرین نفری که از این فنجان نوشیده بود تو بودی ... نه من
پس باید من شروع کنم ...
لبم را بر جای لبت محکم می فشارم و جرعه ای از عشق می نوشم ...
حال نوبت توست ...
شروع کن ...


88.6.18
ستاره ای کم نور




۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

بیا ! ..... نه ! ..... برو !



من قدمها پیش نهادم ....
تو نیز بیا ....

بیا نزدیکتر ...
آری با تو ام ...
بیا نزدیک ...

اما ...
صبر کن ...
آیا می توانم قبل از آمدنت یک بار دیگر به قلبت نگاهی کنم ...؟
.
.
.
.
.
.
وای نه ...
از همین می ترسیدم ...

چرا با من این کار را کردی ... ؟
یعنی تمام این لحظات خوب دروغ بوده ... ؟
وای بر من ...
وای بر تو ...


برو ...
برو و به پشت سرت نگاه هم نکن ...
برو واسه همیشه !

******

ستاره ام ! میدانی در قلبش چه یافتم ؟
.
.
.
.
جز حس ترحم چیزی نبود ....


همیشه از ترحم بیزار بوده ام ....



88.6.18
ستاره ای کم نور


۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

گناه کبیره ...



آفتاب سوزان ....
بر سر و صورتمان ....
گرمی هوا خسته ام کرده ....
دیگر تاب ندارم ....

ولی نه ...
یادم آمد تو در پیشم هستی ....
گرمای معتدل دست تو در مقابل گرمای خورشید , یخی است بر وجودم ....
همه چیز خوب است ....
در کنار هم می رویم ....

راستی چه شد .... ؟
عجب گناهی .... !
چرا آفتاب سوزان لحظه ای مرا از یادت غافل کرد .....
چه گناه نابخشودنی ای .....

داغ بر دستم می گذارم ....
تا با دیدن هر باره اش یاد این گناه کبیره ام بیافتم ....

مرا ببخش.....

نه !

چون حتی اگر تو هم مرا ببخشی .... عشق مرا نخواهد بخشید ..... هیچگاه نخواهد بخشید .... !!!



88.6.17
ستاره ای کم نور

زیباترین حس است این حس ...



عشق را عاشق می فهمد !
چه حس زیبایی است اولین لحظات فرود عشق بر قلبت ....
انقدر حس زیبایی است که آرزو می کنی هر ثانیه هر دقیقه هر ساعت هر روز هر ماه هر...
عاشق بشی ....
عاشق ...

مهم اینه که توی این ثانیه ها و دقیقه ها عاشق یک نفر باشی ...
کسی که چشمانش را از تو دریغ نمی کند ...



88.6.17
ستاره ای کم نور